آئینه های شکسته شماره 7
میگذاشتم و این کار تا وقتی کاملا سیر شد ادامه پیدا کرد.بعد از خوردن صبحانه اش به سمتم چرخید.گونه ام را
بوسید و گفت:
_ مرسی عمو.
بعد از روی پاهایم بلند شد و به مادرش گفت:
_ مامانی من سیر شدم.
یلدا مقداری شیر نوشید و گفت:
_ باشه مامان.برو من هم الان میام موهاتو شونه می کنم.
با این حرف عسل خواست از آشپزخانه بیرون برود که احسان صدایش زد.دختر کوچولو برگشت.احسان به یلدا اشاره
کرد و از دخترش پرسید:
_ از مامان تشکر کردی؟
عسل به مادرش نگاهی انداخت.دوید به سمتش.دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و محکم گونه اش را بوسید.یلدا
به خنده افتاد و دستی به سرش کشید.احسان با رضایت سری تکان داد.عسل از آشپزخانه بیرون دوید و ما را تنها
گذاشت.یلدا رو به من گفت:
_ شرمنده کیوان جان همین که میای اینجا این شیطونک این همه اذیتت می کنه.
بی صدا خندیدم و گفتم:
_ این چه حرفیه زن داداش!من هم کم تو و احسان رو اذیت نکردم.
یلدا در حالیکه ظرف مربای زردآلو را که حاصل دست خودش بود جلویم می گذاشت گفت:
_ راستی مادرت زنگ زد پرسید اینجایی گفتم برگشتی اهواز و الان هم تو راهی.
سرم را به نشانه ی تشکر تکان دادم.احسان فنجانش را روی میز گذاشت و پرسید:
_ تا کی می خوای فرار کنی؟بالاخره که چی؟
اخم کردم و گفتم:
_ خب آخه مگه زوره؟من ریحانه رو نمی خوام.ولی نمیفهمم چرا بابا این همه اصرار می کنه که...
_ خب بهش حق بده.از این ور و اون ور حرف میشنوه و همین ناراحتش می کنه.
لیوان آب پرتقال را که دستم گرفته بودم روی میز گذاشتم و گفتم: