آئینه های شکسته شماره 29
به کتابش نگاهی انداخت.بلند شد آن را در قفسه ی کتابها گذاشت و پرسید:
_ دوستای بابک امشب میان؟
سرم را تکان دادم:
_ اوهوم.
همراهم از اتاق بیرون آمد و گفت:
_ باشه هنوز تا ناهار و اومدن بابات وقت داریم پس بریم تو اتاقت ببینم چی پیدا می کنیم.
به رویش لبخند زدم و با محبت گفتم:
_ مرسی مامانی.
او هم لبخندی نثارم کرد و با هم رفتیم توی اتاقم که مادرم به محض ورود مستقیم رفت سمت کمد لباسهایم و من
روی تختم نشستم.کمد را باز کرد و خیلی آرام و بدون عجله یکی یکی لباسها را نگاه کرد:
_ ام.بذار ببینم کدوم مناسبتره.
در حالیکه یکی از پاهایم را تکان می دادم گفتم:
_ مامانی یه چیزی باشه که به رنگ چشمام هم بیاد.
چشمهایم آبی بودند.رنگ دریا.مادرفقط سرش را تکان داد که نفهمیدم معنایش چیست.بعد یک دست کت و دامن
تابستانه آبی رنگ بیرون آورد و جلویم گرفت:
_ تا حالا ندیدم اینو بپوشی.بپوش ببینم بهت میاد.
با دقت نگاهش کردم.بله تا به حال آن را نپوشیده بودم.احساس می کردم خیلی به من نمی آید.عقیده ام را به مادرم
هم گفتم ولی او نظر دیگری داشت:
_ حالا تو بپوش فکر کنم خیلی بهت بیاد.
با بی میلی آن را گرفتم و وقتی پوشیدم مادر شانه هایم را گرفت و مرا به سمت آینه ی قدی کمد برگرداند:
_ خودتو ببین.
حیرت کردم.عالی شده بودم و متعجب بودم از اینکه چرا تا حالا فکر می کردم این لباس به من نمی آید.روی یقه ی
کت و سر آستینهایش گلدوزی داشت .دکمه نداشت ولی با یک روبان همرنگش کاملا بسته میشد.روسری سرم نبود و
موهای مواج خرمایی کوتاهم را که دیدم با خودم گفتم: این جوری بدون روسری خوش تیپترم ها.