آئینه های شکسته شماره 23
_ پدرم حاضر شده بهمون یه وام واسه راه انداختن لابراتوار بده.البته گفتم وام ها.یعنی باید دوباره بهش برش گردونم.
با شنیدن این خبر من چنگالم را توی سالادم نگه داشتم و فرشاد یک ابرویش را بالا برد.مدتی بود می خواستیم یک
آزمایشگاه مجهز شیمی راه اندازی کنیم اما پولی برای این کار نداشتیم.بابک هم دوست نداشت از پدرش پول مفت
بگیرد به قول خودش می خواست مستقل باشد نه اینکه دستش همیشه در جیب پدرش باشد.چنگال را در سالاد
چرخاندم و پرسیدم:
_ یعنی بالاخره می تونیم کاری رو که دلمون می خواست انجام بدیم؟
بابک سرش را تکان داد.فرشاد نگاهی به من و بابک انداخت و ناگهان گفت:
_ خب پس حالا این غذا خوردن داره.خیلی هم خوردن داره.یالله زود باشین که سرد شد.
و خودش با خوردن غذایش خوشحالیش را نشان داد.اما من دیدم که بابک به فکر فرو رفته برای همین پرسیدم:
_ ببینم مشکلی هست؟چرا رفتی تو فکر؟
در حالیکه با غذایش بازی می کرد آرام گفت:
_ آخه یه چیزایی هم هست که باید بهتون بگم.
من تکه کاهویی به دهانم گذاشتم و پرسیدم:
_ چی؟!
_ پدرم برام شرط گذاشته.
فرشاد از خوردن دست کشید و پرسید:
_ چه شرطی؟!
_ ام...اینکه خواهرم هم با ما همکار بشه و البته تو راه اندازی این لابراتوار شریکمون بشه.راستش لیسانس صنایع
شیمیایی داره و پدرم میگه حالا که نه قصد ادمه ی تحصیل داره و نه می خواد از نظر مالی به اون وابسته باشه پس
بهتره بیاد با ما کار کنه.این طوری اون هم خیالش راحت میشه.آخه می دونین پدرم دوست نداره خواهرم بهارمست
توی یکی از این شرکتا و کارخونه ها یا اداره ای چیزی کار کنه.برای همین چنین شرطی گذاشته.
فرشاد یک تکه گوشت را با چنگالش جدا کرد و گفت:
_ خب اینکه اشکال نداره.
و رو کرد به من و پرسید: