آئینه های شکسته شماره 5
با حالت قهرآلودی گفت:
_ نمی خوام.
ابروهایم را بالا بردم و سوال کردم:
_ چی رو نمی خوای؟!
_ هی میری اونجا و هی میای و بعدش هی میری.من دلم می خواد همیشه پیشم باشی.
سرش را به سینه ام چسباندم و گفتم:
_ خب آخه من باید درسمو بخونم.بعد هم باید کار کنم.نمیشه که اینجا بمونم عزیزم.
این بار تمام قد به طرفم برگشت.باز دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و پرسید:
_ پس چرا بابایی که کار می کنه نمیره اهواز و همینجا کار می کنه؟
ماندم چه جوابش را بدهم.باز یک سوالی پرسیده بود و من در جوابش مانده بودم.آخر چه جوابی می توانستم به او
بدهم؟!هیچ...و برای اینکه ذهنش را منحرف کنم پرسیدم:
_ پس این مامان و بابای تو کجا موندن؟نمیگن ما دو تا گشنه ایم؟
از بغلم بیرون آمد و روی صندلیش نشست.چشمکی به او زدم و به ظرف مربا اشاره کردم.ریز خندید و دستش را
جلوی دهانش گرفت.می دانست می خواهم چکار کنم.چون کار همیشگیمان بود.یا بهتر است بگویم بازی همیشگیمان
بود.برایش کمی مربا در ظرفی ریختم و او از روی صندلیش بلند شد.آن را به من نزدیک کرد و مقابلم نشست.من هم
انگشتم را در مربا زدم و با خنده گفتم:
_ دهنتو باز کن که داره میاد.
خندید و ذوق زده دهان کوچکش را باز کرد.انگشتم را توی دهانش گذاشتم که آن را با سر و صدا مکید و مرا بیشتر
خنداند.دوباره این کار را تکرار کردم و بازیمان تا آمدن احسان و یلدا ادامه داشت و با ورود برادرم در حالیکه انگشتم
هنوز توی دهان عسل بود سرم را به طرف برادرم چرخاندم تا به او سلام کنم که ناگهان با فرورفتن دندانهای عسل
توی پوست انگشتم از جا پریدم و نا خودآگاه فریاد کوتاهی کشیدم.
احسان با فریاد من وحشت زده به طرفم آمد و پرسید:
_ چی شد؟!
انگشتم را که از دهان عسل بیرون آورده بودم تکان دادم و گفتم:
_ آخ آخ آخ...هیچی وروجک انگشتمو گاز گرفت.