آئینه های شکسته شماره 21
_ ولی امروز که توی راه بودیم و عصرونه هم نخوردم.پس اشکالی نداره.مخصوصا که رد دعوتش دور از ادبه.
فرشاد خندید و با لحن شوخی گفت:
_ تو هم که خدای ادبی.
کوله ام را به سمتش پرت کردم که به او نخورد و جا خالی داد.بعد پرسیدم:
_ ساعت چنده؟
به گوشیش نگاه کرد و گفت:
_ هشت و خورده ای.
پس پاشو آماده بشیم که خیلی دیره.
فرشاد به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:
_ تا دوش بگیریم و آماده بشیم میشه ساعت نه.
بلند شدم و گفتم:
_ پس تا من یه دوش میگیرم بهش زنگ بزن بگو ممکنه یه کم دیر کنیم.
_ باشه.
اما دیر نکردیم چون هر دوتایمان سریع آماده شدیم و با ماشین فرشاد سروقت رسیدیم به رستورانی که نزدیک محل
زندگیمان بود و همین که پایمان را آنجا گذاشتیم با اینکه شلوغ بود توانستیم بابک را پیدا کنیم.نشسته بود پشت
همان میز همیشگیمان و وقتی ما را دید دستی برایمان تکان داد.به طرفش رفتیم.بلند شد و با هر دویمان دست داد:
_ سلام بچه ها خوش اومدین.درست و دقیق سر وقت رسیدین.
و تعارف کرد بنشینیم.هر سه همزمان نشستیم و در همان حال فرشاد پرسید:
_ خب بابک خان بگو حرف بزن چی شده که دست به خیر شدی بعد عمری مارو دعوت کردی رستوران و می خوای
شام بدی؟
بابک گفت:
_ چرا حرف بی خود میزنی آخه؟یعنی من تا حالا تو رو شام دعوت نکردم؟ای حرومت بشه هر چی...
اما فرشاد اجازه نداد و گفت: