آئینه های شکسته شماره 28
_ خب؟
_ باهاش صحبت کردم و بهش گفتم چه شرطایی گذاشته.اونم قبول کرد و گفت امشب میاد.
بهرام با بی حوصلگی گفت:
_ خب این خوبه که.پس دیگه ناراحتیت واسه چیه؟!
بابک با عصبانیت گفت:
_ واسه چیه؟واسه اینه که دیشب جلوی دوستام کلی ضایع شدم.از خجالت آب شدم.اصلا نمی فهمم گذشته ی اون
بنده ی خدا چه ربطی به کارمون داره؟!به خدا هر کی جای اون بود ناراحت که میشد هیچی اصلا دیگه ...ولی...ولی این
پسر اون قدر مظلوم و آرومه که یه کلمه هم نگفت ناراحته.ولی من که خر نیستم غم ته چشماشو خوب می دیدم.
بابک چنان در مورد دوستش حرف میزد و از خوبیش می گفت که یک لحظه ماتم برد و بعد با خودم فکر کردم چقدر
بزرگش می کند!انگار دارد از یک فرشته یا یک همیچین چیزی حرف میزند.خب یک پسر است مثل پسرهای
دیگر.حالا این یکی مدتی را هم توی یک بیمارستان روانی بستری بوده.ولی به هر حال یکی است مثل بقیه.چه فرقی
می کند؟!دلم می خواست این فکرها را بلند به زبان بیاورم اما ترسیدم بابک عصبانی شود.
برای همین در حالیکه از جایم بلند میشدم پرسیدم:
_ یعنی حالا قراره امشب حتما بیان دیگه؟
بابک سرش را تکان داد و من از آشپزخانه زدم بیرون.در فکر این بودم که خودم را برای امشب آماده کنم.باید لباس
مناسبی انتخاب می کردم.به هر حال من هم یک سر قضیه بودم قرار بود همکار برادرم و دوستانش باشم.همانطور که
فکر می کردم از پله ها بالا رفتم.می خواستم از مادرم در انتخاب لباس کمک بگیرم.کمک گرفتن از مادرم در این مورد
را دوست داشتم.چون علاوه بر اینکه نظرات و ایده های خوبی داشت و من آنها را می پسندیدم اینطوری بیشتر
کنارش بودم و اکثر اوقات حرفهای دلم را به او میزدم.بنابراین رفتم پشت در اتاقش و در زدم:
_ مامان!
_ بیا تو.
در را باز کردم .روی مبلی کنار پنجره ی باز لم داده بود و داشت کتاب می خواند که با ورود من سرش را از روی کتاب
برداشت و عینک مطالعه اش از چشمش برداشت:
_ جانم!
_ می خوام واسه امشب یه لباس مناسب انتخاب کنم کمکم می کنی؟