آئینه های شکسته شماره 20
فرشاد کفش هایش را در آورد و پرت کرد و بابک را صدا زد.من کفشهای او را در جاکفشی گذاشتم و اعتراض آمیز
گفتم:
_ صد بار بهت گفتم این بی صاحب مونده ها رو پرت نکن این ور و اون ور.
اما او بودن توجه به حرفهایم باز بابک را صدا زد:
_ بابک!
کوله ام را روی کاناپه انداختم و نشستم.فرشاد که رفته بود توی اتاق دنبال بابک می گشت به سالن پذیرایی برگشت و
گفت:
_ این پسره نیستش معلوم نیست کجا غیبش زده.لابد رفته دنبال دختر بازی.
اخم کمرنگی روی پیشانی نشاندم و در حالیکه به صفحه ی گوشیم زل زده بودم و برای احسان پیام می فرستادم که
رسیده ام گفتم:
_ در مورد بابک اینجوری حرف نزن.اون اینجوری نیست.
فرشاد که حالا کنارم نشسته بود دوباره بلند شد . به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت:
_ شوخی کردم بابا می دونم از این عرضه ها نداره.
او این را گفت اما من فکرم رفته بود سمت آن بوی عطر زنانه که در این قسمت از خانه بیشتر هم شده بود.
_ ببین چی پیدا کردم.
سرم را به طرف فرشاد که از آشپزخانه بیرون آمده بود برگرداندم.یک تکه کاغذ دستش بود:
_ از طرف بابکه.پیغام گذاشته مارو به شام دعوت کرده.ساعت نه گلستان همون جای همیشگی.
_ شام؟!
فرشاد گفت:
_ آره.
و بعد ادامه داد:
_ مثل اینکه بازم یادش رفته تو عادت داری عصرونه رو به جای شام بخوری.
جواب دادم: