آئینه های شکسته شماره 24
_ از نظر تو اشکالی داره کیوان؟
می دانستم چرا این سوال را از من می پرسد چون می دانست بعد از مرگ پگاه کلا از دختر جماعت فراری شده ام و
حالا می ترسید من مخالفت کنم.ولی این درست بود که از دخترها فرای بودم با این حال نیمی از همکلاسیهای من
دختر بودند و معمولا با خیلیهایشان هم برخورد داشتم که البته اعتنایی به هیچ کدامشان هم نمی کردم.با این فکر
یک تکه ی دیگر کاهو توی دهانم گذاشتم و سرم را تکان دادم:
_ نه اشکال نداره.
فرشاد نفس راحتی کشید و بابک گفت:
_ ولی پدرم یه شرط دیگه هم گذاشته.
فرشاد گفت:
_ خب؟
_ راستش پدرم کلا در مورد روابط بچه هاش با آدمای اطرافشون مخصوصا دوستا آدم خیلی سخت گیریه.برای همین
می خواد قبل از هر چیز با شماها آشنا بشه.آخه من...من...در مورد کیوان براش گفتم که...
حرفش را خورد.اما من فهمیدم چه می خواهد بگوید.اینکه در مورد بیماری روحی من با پدرش صحبت کرده و حتما او
هم از این موضوع نگران شده.
چند دقیقه سکوت برقرار شد.هر سه تایمان بدون اینکه دیگر چیزی بخوریم با غذاهایمان بازی می کردیم.سکوت
ادامه داشت تا اینکه بالاخره بابک گفت:
_ ببخشید کیوان جان که ناراحتت کردم.خودم هم از این شرط پدرم ناراحت شدم ولی این چیزی بود که اون گفت و...
بدون اینکه چشم از سالادم بردارم حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
_ می خواد منو ببینه؟
بابک مدت کوتاهی سکوت کرد اما بعد گفت:
_ تو و فرشادو.خب کلا آدمیه که در مورد دوستای بچه هاش حساسه.
پرسیدم:
_ کی و کجا؟
سرش را پایین انداخت و گفت: