آئینه های شکسته شماره 1
چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۱ ب.ظ
کسی که آینه ها را شکسته می خواهد پرنده ها را بال بسته می خواهد.
فصل اول
بخش اول
یک دستم را روی شکمم گذاشته بودم و با دست دیگرم نرده های فلزی پل را گرفته بودم.روی پل کسی نبود که
کمکم کند.با قدمهایی سست و لرزان راه میرفتم و گاهی نگاهی به شکمم می انداختم و انگشتهایم که خون از لای
آنها بیرون میزد و با دیدن خون هر لحظه درد و سوزش بیشتری را در شکمم حس می کردم.دهانم خشک شده بود و
به شدت احساس تشنگی می کردم.دیدم هر لحظه تار و تارتر میشد و دیگر به زحمت جلوی خودم را می دیدم.ولی
باید...باید...خودم را میرساندم...باید عسل را پیدا می کردم...عسل...دیگر نتوانستم سر پا بمانم و با زانو روی زمین
افتادم.چشمهایم بسته شد و احساس کردم کسی از راه دور...خیلی دور...صدایم میزند...