آئینه های شکسته شماره 6
و چپ چپ به عسل نگاه کردم که حالا صندلیش را به حالت قبل برگردانده رویش نشسته و مظلومانه نگاهم می
کرد.یلدا با اخم کمرنگی خطاب به دختر کوچولوی شیطانش گفت:
_ عسل!
احسان در حالیکه می نشست خندید و سرش را تکان داد.من انگشتم را باز در هوا تکان دادم و چپ چپ عسل را
نگاه کردم.احسان همانطور که می خندید رو به من گفت:
_خسته نشدی از بس این وروجک انگشتتو گاز گرفت؟اصلا عبرت نمیگیری؟
لبخند زدم و بدون اینکه حرفی بزنم مشغول خوردن صبحانه شدم.اما هنوز لقمه ی اول را قورت نداده بودم که صدای
یلدا باعث شد توجهم باز به عسل جلب شود:
_ عسل مامان واسه ت لقمه بگیرم؟
دختر کوچولو سرش را تکان داد و به من نگاه کرد.از نگاهش فهمیدم چه می خواهد.به رویش لبخند زدم و او همین که
لبخندم را دید بلند شد اما همین که از روی صندلیش برخاست یلدا در حالیکه لیوان آب پرتقال را جلوی من
میگذاشت رو به او گفت:
_ عسل !مامان کجا؟بشین صبونه تو بخور.
_ نمی خوام.می خوام عمو بهم صبونه بده.
_ بشین عزیزم.عمو رو اذیت نکن.
یلدا این را گفت اما عسل قبل از اینکه او این حرف را بزند نشست توی بغلم و باعث خنده ی احسان شد.یلدا هم
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
هر دویشان می دانستند وقتی این دختر کوچولوی شیطان اراده کند کاری را انجام دهد نمی توانند جلویش را بگیرند
و البته بچه ی لوس و لجبازی هم نبود که خواسته های نامعقول داشته باشد.بوسه ای روی موهایش نشاندم و برایش
لقمه گرفتم و به دستش دادم.لقمه را که گرفت سرش را چرخاند و لبخند شیرینش را نثارم کرد.در همان حال یلدا
خطاب به او گفت:
_ بازم یادت رفت از عمو تشکر کنی.
جوابش را نداد.چون دهانش پر بود و من می دانستم حالا که روی زانوهای من نشسته امکان اینکه بتوانم راحت چیزی
بخورم وجود ندارد.بنابراین فقط به نوشیدن آب پرتقالم بسنده کردم و باز برای برادرزاده ی کوچولویم یک لقمه ی
دیگر نان و پنیر و کره گرفتم و میوه هایی را که یلدا به خاطرش سر میز گذاشته بود به خوردش دادم.عسل عادت
داشت صبحها میوه بخورد.یلدا اینطور او را عادت داده بود.تکه های هندوانه و شلیل را میبریدم و به دهانش