آئینه های شکسته شماره 10
اما اخمهای عسل با این حرف مادرش هم از بین نرفت.یلدا مشغول بافتن موهای او شد و وقتی کارش تمام شد او را به
طرف خودش برگرداند و بوسیدش.و من که همچنان نظاره گر این صحنه بودم به طرف پنجره ی اتاق رفتم و به حیاط
پشتی نگاه کردم.از اینکه در جمع خانواده ی برادرم بودم.در یک محیط گرم و صمیمی راضی بودم.برای همین هر وقت
می آمدم دهلران اکثر اوقاتم را اینجا می گذراندم.به خاطر این گرما و صمیمیت و به خاطر عسل.ولی حیف که مجبور
بودم به خاطر درس و کارم برگردم اهواز.
_ عمو...عمو بریم؟
به عسل نگاه کردم که کنارم ایستاده بود و با دست کوچکش انگشت مرا گرفته و می کشید.تی شرت و شلوارک
صورتی پوشیده و یک کلاه کپی صورتی رنگ هم سرش بود.قیافه اش بامزه شده بود.خم شدم بغلش کردم و گفتم:
_ بریم.
قول داده بودم امروز قبل از رفتن او را ببرم گردش و باید سر قولم می ماندم.بدقولی کردن با عسل عاقبت خوبی برایم
نداشت...
بخش دوم
_ بهار مست!بهار مست!کجا موندی مادر؟
_ میام مامان خانوم.دارم طناب میزنم.
هوف...چقدر مادر عجله داشت.مگر می گذاشت با خیال راحت به ورزش و نرمشم برسم؟!
_ زودباش دیگه قرار نیست میز صبونه تا ابد همینطور منتظر تو بمونه که هر وقت میلت کشید بیای بخوری.
_ باشه...باشه...به ثریا بگو میزو جمع کنه.اشکالی نداره.
این را گفتم.طناب را جمع کردم و دویدم داخل خانه.به شدت عرق کرده و نفس نفس میزدم.کار هر روزم بود که نیم
ساعت و گاهی بیشتر نرمش کنم.ورزش کردن را دوست داشتم و دوست داشتم بدنم همیشه روی فرم باشد.
همین که داخل شدم مادر که از آشپزخانه مرا می دید صدایش بلند شد:
_ بدو.
این را با حرص گفت و من از لحنش لبخند روی لبم نشست .مادرم با تمام مهربانیش زنی بود مقرراتی که عقیده داشت
همه باید در خانه طبق برنامه و سر وقت کارهایشان را انجام دهند.اما من بیشتر اوقات از مقررات او سرپیچی می
کردم و حرصش را در می آوردم و حالا هم به جای رفتن به آشپزخانه و خوردن صبحانه پریدم توی حمامی که در
طبقه ی پایین خانه مان بود.در را بستم و در حالیکه ترانه و آواز می خواندم لباسهایم را در آوردم .بعد مشغول دوش
گرفتن شدم.