آئینه های شکسته شماره 26
بهرام تقلا می کرد گوشی را از دستم بگیرد اما نمی توانست و مرا بیشتر به خنده می انداخت.به طوری که اشک در
چشمهایم حلقه زده بود.
_ بهارمست!بهرام!چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون؟!
با صدای پر تحکم مادر هر دو ایستادیم و بهرام سریع گوشیش را از دستم قاپید و تپوکی پس کله ام زد.کمی دردم
آمد اما در حالیکه می خندیدم پشت میز آشپزخانه نشستم و گفتم:
_ چیزی نیست مامان خانوم.داشتیم گرگم به هوا بازی می کردیم.
بهرام گوشیش را نگاه کرد.نشست. با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید و مرا بیشتر خنداند.مادر سری تکان داد و
گفت:
_ واقعا که.خرسای گنده خجالت هم خوب چیزیه.
بعد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
_ پس ثریا کجاست؟!
در حالیکه از ظرف میوه ی روی میز دانه ای انگور بر می داشتم گفتم:
_ رفت یه سری به پدر و خواهرش بزنه.گفت زود بر می گرده.البته ناهارو آماده کرد و رفت.
ثریا با پدر بیمار و خواهرش زندگی می کرد و وقتی ما به اهواز برگشتیم به پیشنهاد پدرم آنها نیز همراه ما آمدند و
پدرم خانه ی کوچکی نزدیکی خودمان در اختیارشان گذاشت تا راحت تر زندگی کنند و حالا ثریا رفته بود که زود
برگردد.نگاهی به اطرافم انداختم و باز به بهرام چشم دوختم.همیشه سر به سرش می گذاشتم و باز هم می خواستم
همین کار را بکنم:
_ بهرام جان!داداشی یکی از اون پیام خوشگلا رو که ترانه جون فرستاده می خونی واسه م؟
_ گم شو.
با خنده گفتم:
_ جان من.ترانه چی برات میفرسته؟بگو دیگه.
ترانه نامزد بهرام بود و به خاطر شاعر بودن و احساساتی بودنش شده بود باعث تفریح من.یک جورهایی هم کنجکاو
بودم بدانم که یک شاعر چه جور پیامهایی برای شوهر یا نامزدش میفرستد.اما بهرام هیچ وقت در این مورد حرفی
نمیزد.می گفت این زندگی خصوصی اوست و من نباید فضولی کنم.مثلا اینطوری می خواست حرص مرا در بیاورد.
_ سلام.