آئینه های شکسته شماره 30
مادر یک شال آبی رنگ همرنگ لباسم روی سرم انداخت و با رضایت گفت:
_ عالیه.
بخش سوم
با بی حوصلگی ظرفهای شسته شده را خشک کردم و در کابینت گذاشتم.دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم.از
آشپزخانه بیرون آمدم و بدنم را کش و قوس دادم.پدر نبود.مادر هم توی اتاقی خواب بود.کاری برای انجام دادن
نداشتم و می دانستم این بیکاری باعث میشود باز یاد آرش بیفتم.اما اگر این یادش هم نباشد که دیگر دلخوشی ای
برایم نمی ماند!دلخوشی؟!اما حالا او دلخوشی یک نفر دیگر است نه من.آه کشیدم و رفتم بافتنی مادرم را که یک شال
گردن سفید و قهوه ای بود برداشتم.باید خودم را مشغول می کردم تا فکر آرش از سرم بیفتد.دلم نمی خواست این
کار را بکنم ولی مجبور بودم.رفتم گوشه ای نشستم و مشغول بافتن شدم.مادرم این شال را داشت برای ابراهیم می
بافت.برای تنها برادرم که به جرم شرارت زندان بود.یادم می آید آخرین بار او را به خاطر کتک زدن یک نفر تا سر حد
مرگ دستگیر کردند ولی مادر با وجود این انگار هنوز هم او را بر من ترجیح می داد.حالا هر چقدر هم پسر شروری
بود که جز خلاف کار دیگری بلد نبود باز دوستش داشت جوری که من هم آرزو داشتم یک پسر بودم.و اگر پسر
بودم...اگر بودم چه میشد؟شاید من هم یکی میشدم مثل برادرم یا شاید هم نه.نمی دانم.حداقل اگر پسر بودم پدر با
کوچکترین بهانه ای مرا به باد کتک نمی گرفت.با شنیدن صدای متورسیکلت مرا بازخواست نمی کرد یا صدای بلند
آهنگ ماشینهایی را که از کوچه عبور می کردند به من ربط نمی داد.البته فقط من نبودم.با مادرم هم همین معامله را
می کرد.اصلا این شک و سوء ظن در وجودش تبدیل به یک بیماری شده بود یا بهتر است بگویم واقعا بیمار بود.شاید
اصلا اگر پسر بودم وقتی ابراهیم می آمد خانه هم نمی توانست به من زور بگوید و اذیتم کند.آخر او هر وقت خانه بود
تا می توانست اذیتم می کرد و اگر به حرفهایش گوش نمی کردم آن وقت باز کتک در انتظارم بود. این خانه تنها زبان
مردانش کتک بود و کار من و مادرم در تنهایی و دور از چشم بقیه گریه کردن.ابراهیم حتی گاهی روی مادر هم دست
بلند می کرد.آخ...دلم می خواست از این خانه ی لعنتی بروم.بروم به جایی که آزاد باشم.اما کجا؟من که کسی را
نداشتم.پدرم جز برادری که رفته بود ترکیه کسی را نداشت و اقوام مادرم.خواهر و برادرهای ناتنی اش بودند که در
دهلران زندگی می کردند و من هرگز جز یکی از داییهایم را آن هم یکی دو بار در کودکی ندیده بودم.نمی دانم چرا
احساس می کردم چشم دیدن ما را ندارند.البته اگر احساسم درست می گفت به آنها حق می دادم.با وجود چنین
برادری و اخلاق پدرم همان بهتر که با ما که در ایلام زندگی ای دور از آنها داشتیم رابطه ای نداشته باشند.همینطور
داشتم می بافتم و فکر می کردم که پدر وارد هال خانه شد.دستهایش را با حوله خشک کرد و مادرم را صدا زد:
_ زری!زری!یه چایی برام بیار ببینم.
مادر با صدای او ناگهان از خواب پرید:
_ بله آقا...بله...