آئینه های شکسته شماره 16
با داد من عقب کشید و بعد از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به گریه کردن که صدای کل کشیدن زنی را از دور
شنیدم.فهمیدم از خانه ی آرش است و گریه ام شدت بیشتری پیدا کرد.
_ سلام آقا.اومدین؟چرا این قدر زود؟!
صدای مادر بود انگار عمدا صدایش را بالا برده بود که من بشنوم و گریه کردن را تمام کنم.
_ چه خبرته صداتو انداختی سرت.یه چایی بیار ببینم.
با شنیدن صدای پدر وحشت زده خودم را جمع کردم ولی با شنیدن کل کشیدن دوباره زنی بغض کردم.اما جلوی
اشکهایم را گرفتم.
_ سمیرا!سمیرا مادر بیا سفره رو بنداز.
مادر بود که صدایم زد اما من دلم نمی خواست بلند شوم.دلم نمی خواست چشمم به چشم پدر بیفتد.از او می
ترسیدم.از دستهای سنگین و اخمهای درهمش.اما از طرفی هم می ترسیدم اگر جواب ندهم آن وقت باز سر و کارم با
او بیفتد.برای همین با بی میلی بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.پدر توی هال نشسته بود و داشت چای می
نوشید.خیلی آرام و با ترس سلام کردم:
_ س...س...سلام...
جوابم را نداد.انگار نشنید.یا اگر هم شنید اهمیتی نداد.سریع رفتم توی آشپزخانه.سفره را برداشتم.مادر داشت غذا را
می چشید...
فصل دوم
بخش اول
توی ماشین فرشاد نشسته بودم و مناظر بیرون را نگاه می کردم.داشتیم بر می گشتیم اهواز و من دلم گرفته بود.آن
روز با عسل خیلی به من خوش گذشته بود.رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.بعد هم به آتلیه ی احسان و دوستش سر
زدیم و آنجا یک عکس دو نفره ی فوری انداختیم)توضیح اینکه احسان همراه یکی از دوستانش و همسر دوستش یک
آتلیه ی عکاسی بزرگتر راه انداخته بود و عکاسی قبلی را فروخته بود(بعد هم رفتیم فروشگاه و عسل کلی برای من
چیپس و پفک و شکلات خرید با این استدلال که:عمو کیوان میره اونجا گشنه ش میشه اینارو بخوره.و همین موضوع
من و احسان و یلدا را خیلی خندانده و باعث تفریحمان شده بود.اما بعد از ناهار و وقت خداحافظی وقتی گریه می کرد
و می خوست مانع رفتنم شود دلم گرفت وقتی هم برای خداحافظی رفتم امامزاده و به پگاه سر زدم برای عسل
دلتنگتر شدم.من و او دلبستگی عمیقی نسبت به هم داشتیم.در واقع عسل برای من همه چیزم بود.مطمئنا اگر این
دختر کوچولوی شیرین شیطان نبود من هیچ وقت حتی با کمکهای خانم دکتر محبی و دکتر مهرزاد هم به زندگی
عادی بر نمی گشتم.اصلا یک طوری شده بودم که همه نا امید شده بودند.اما با ورود عسل به زندگیم یکباره همه چیز