آئینه های شکسته شماره 12
برداشتم و رفتم سمت صبحانه ام.یک دانه بیسکویت برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.هنوز اوقاتم تلخ بود.در همان
حال که دراز کشیده بودم.بیسکویت را در دهانم گذاشتم.خوشمزه بود.یکی دیگر برداشتم و کم کم سرم به خوردن که
گرم شد آن صحنه را فراموش کردم.اصولا آدم خوش خوراکی بودم و وقتی هم از چیزی ناراحت میشدم با خوردن آن
ناراحتی را فراموش می کردم.در عین حال سعی می کردم همیشه تحرک داشته باشم و ورزش کنم تا چاق نشوم و
همین بود که از من دختری شاد و سرزنده ساخته بود.حالا دیگر نشسته بودم و داشتم خامه و عسلم را می خوردم و
به کلی آن صحنه را فراموش کرده بودم.صبحانه ام را که تمام کردم دیدم بیکارم.سینی را برداشتم و رفتم پایین توی
آشپزخانه.ثریا نشسته بود و داشت سیب زمینی خلال می کرد.سینی را روی سینک گذاشتم.ثریا پرسید:
_ صبحانه خوب بود؟
مقابلش نشستم و گفتم:
_ آره خوب بود.مرسی.
_ نوش جان.
آهی کشیدم . دستم را زیر چانه ام گذاشتم و مشغول تماشای ثریا شدم.او همانطور که کارش را می کرد پرسید:
_ چیه؟!چرا آه می کشی؟!
لبخند زدم و با بی حوصلگی گفتم:
_ خسته شدم ثریا.
با لبخندی پرسید:
_ چرا؟!
_ احساس میکنم زندگیم داره رنگ یکنواختی به خودش می گیره.احساس می کنم یه چیزی تو زندگیم کم دارم.
_ مثلا؟
_ نمی دونم.
_ ولی من می دونم.
با شنیدن صدای مادر سرم را چرخاندم.ایستاده بود کنار اپن و ما را نگاه می کرد.بلوز و دامن سبز تیره تنش بود که به
رنگ سفید پوستش می آمد.متعجب پرسیدم:
_ شما چی رو می دونی مامان خانوم؟!
جلو آمد.یک صندلی پیش کشید و خیلی جدی گفت: