آئینه های شکسته شماره 25
_ فردا شب خونه ی ما.
سرم را بلند کردم.فرشاد سرش پایین و اخمهایش در هم بود.به بابک نگاه کردم و با لبخند کمرنگی که گوشه ی لبم
بود گفتم:
_ باشه ممنون که گفتی.کار خوبی هم کردی که راستشو به پدرت گفتی.
بخش دوم
تمام حواسم رفته بود سمت گوشی برادرم بهرام که آن را گذاشته بود روی میز جلویش و لم داده بود روی کاناپه و
داشت فیلم می دید.باز شیطنتم گل کرده بود و می خواستم کمی سر به سرش بگذارم و همه اینها از زور بیکاری
بود.برای همین کمی نزدیکتر نشستم.بهرام کاملا حواسش به فیلم بود.خیلی آرام گوشیش را برداشتم و بلند شدم که
به طبقه ی دوم بروم اما با فریاد بهرام لحظه ای سر جایم میخکوب شدم:
_ بهار مست!
و ناگهان خنده ام گرفت و از از پله ها دویدم بالا:
_ بهار مست وایسا.
با شنیدن صدای گرومپ گرومپ پاهایش صدای خنده ام بالاتر رفت و به سرعتم اضافه کردم.
_ بهارمست زود باش گوشیمو پس بده.
_ نمیدم.
_ بهار...
دویدم توی اتاقم که دنبالم آمد.از روی تختم پریدم و باز دنبالم آمد:
_ گوشیمو پس بده دختره ی دیوونه.
_ نمیدم.می خوام پیامای ترانه رو بخونم.
_ بهار...
خانه از صدای فریادهای بهرام و خنده های من پر شده بود.از اتاق دویدم بیرون و او باز دنبالم کرد و من در همان حال
که می خندیدم از دستش در میرفتم رفتم توی آشپزخانه.
_ بدش به من دختر زود باش.