آئینه های شکسته شماره 4
_ چیکار می کنی وروجک؟الان مامان میاد دعوات میکنه ها.
با لحن کودکانه اش گفت:
_ گشنمه خو.
با دو انگشت شصت و اشاره مچ دست کوچکش را گرفتم و گفتم:
_ بذار بابا و مامان بیان.اون وقت با هم صبونه می خوریم.
با چشمهای خوشرنگ عسلیش که بی شباهت به چشمهای مادرش نبود نگاهم کرد. چانه ی گرد کوچکش را به دستش
تکیه داد و مشغول تکان دادن پایش شد.با این حرکتش فهمیدم ناراحت است.هر وقت ناراحت میشد این کار را می
کرد.برای همین با لحن مهربانی پرسیدم:
_ عسلی!عمو...چیزی شده؟!
سرش را بالا و پایین کرد:
_ نچ.
_ راستشو بگو عمو.چی شده؟
لبهای قلوه ایش را جمع کرد و با انگشت روی میز خط کشید.می دانستم دلش از همین حالا برای من که هنوز نرفته
بودم تنگ شده.از این فکر لبخندم پررنگتر شد.دستهایم را از هم باز کردم و گفتم:
_ بیا بغل عمو ببینم.
سرش را بلند کرد.نگاهم کرد.بلند شد و آمد در بغلم جا گرفت.موهای نمدار قهوه ایش را بوسیدم و پرسیدم:
_ هان وروجک بگو چیه؟چی شده؟
با بغض و در حالیکه با طره ای از موهایش بازی می کرد گفت:
_ من خیلی ناراحتم عمو.
_ چرا؟!
سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
_ آخه بازم تو می خوای بری.
_ خب این که چیزی نیست.دوباره بر می گردم که...