آئینه های شکسته شماره 19
گوشی را انداختم توی داشبورد و گفتم:
_ این نامزد تو چقدر می خواد زنگ بزنه؟!از لحظه ای که حرکت کردیم یه ریز زنگ زده و پیام فرستاده.
نیش فرشاد تا بناگوش باز شد و گفت:
_ واسه اینه که خیلی دوستم داره.
_ خیله خب بابا تو هم.نیشتو ببند.چه خوشش هم میاد.
_ چیه داداش؟!حسودیت میشه؟
با شنیدن این جمله اخمهایم در هم رفت.اما سکوت کردم و سرم را به سمت دیگر برگرداندم.اما انگار خودش فهمید
چه گفته که با لحن پوزش خواهانه ای گفت:
_ ببخشید از دهنم در رفت.حواسم نبود.
با لحن سردی گفتم:
_ مهم نیست.
اما واقعا از دستش دلخور شده بودم.برای همین تا خود اهواز ترجیح دادم سکوت کنم.غروب شده بود که رسیدیم و
نیم ساعتی هم توی ترافیک ماندیم و وقتی رسیدیم خانه که هوا تاریک شده بود.وارد مجتمع شدیم برای سرایدار
دست تکان دادیم و وقتی فرشاد ماشین را در پارکینگ پارک کرد با یک جمله سکوت بینمان را شکستم:
_ اوف...چقدر خسته م.
این یعنی فرشاد اجازه داشت حرف بزند.او هم کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_ بریم بالا که خیلی خسته ایم.
این را گفت و از ماشین پیاده شد.من هم پیاده شدم و چند دقیقه بعد هر دو با آسانسور به طبقه ی سوم مجتمع
رفتیم.آپارتمان ما اینجا بود.من و فرشاد و بابک با هم زندگی می کردیم.در واقع آپارتمان متعلق به بابک بود ولی با
اصرار او ما هم با او هم خانه شده بودیم.بابک مدتی بود برای تحصیل از خانواده اش که در تهران زندگی می کردند
جدا شده و اینجا زندگی می کرد.اما یک هفته ای میشد خانواده اش بعد از سالها دوباره به اهواز برگشته بودند تا در
این شهر زندگی کنند و مشخص نبود دوست ما از این به بعد کجا می خواهد زندگی کند در خانه ی پدریش یا این
آپارتمان...
به سمت در رفتم و کلید را در قفل چرخاندم.در که باز شد رفتیم داخل.اما همه جا ساکت بود و من به محض ورود بوی
عطر ملایمی را حس کردم که کاملا مشخص بود زنانه است.