آئینه های شکسته شماره 18
بدون اینکه چشم از آن موجود کوچولو بردارم سرم را به آرامی تکان دادم.یلدا بچه را توی بغلم گذاشت و همین حالم
را بیشتر تغییر داد.دلم می خواست ذوق زده بگویم وای چه نازه!چه خوشگله!اما ترجیح دادم سکوت کنم تا بیدار
نشود.چند دقیقه که تماشایش کردم و آرام انگشتم را روی گونه اش کشیدم از یلدا پرسیدم:
_ براش...براش...اسم گذاشتین؟
_ نه هنوز.
وقتی این دو کلمه را شنیدم پرسیدم:
_ میشه...میشه...من واسه ش اسم انتخاب کنم؟
یلدا سرش را تکان داد.با شوقی که نمی دانم کی و چطور با دیدن آن موجود لطیف در من به وجود آمده بود گفتم:
_ عسل...اسمشو بذارین عسل.
احسان با شوق به همسرش نگاه کرد.لبخند روی لبهای یلدا پررنگتر شده بود.احسان گفت:
_ هوم.چه اسم شیرینی.خیلی قشنگه.
این جملات را که شنیدم پرسیدم:
_ میشه...میشه تو بغلم بمونه؟
یلدا گفت:
_ بله البته.
و من دوباره به آن موجود کوچک شیرین که اسمش را گذاشته بودم عسل نگاه کردم و بعد از مدتها لبخندی روی
لبهایم نشست.از آن موقع عسل شد تمام انگیزه ام برای ادامه ی زندگی و وجودش باعث شد روز به روز از نظر روحی
بهتر شوم و دوباره زندگی را از سر بگیرم.درسم را ادامه دهم و در کنارش در همان دانشگاهی که درس می خواندم به
توصیه ی دکتر مهرزاد به عنوان مسئول آزمایشگاه دانشگاه کار کنم...
در حین اینکه فکر می کردم سرم را به طرف فرشاد چرخاندم.یک دستش به فرمان بود یک دستش به گوشی
همراهش.با دیدن این صحنه اخم کردم و گفتم:
_ چیکار می کنی دیوونه؟!می خوای به کشتنمون بدی؟!
و دست بردم گوشی را از او گرفتم اما او اعتراض آمیز گفت:
_ بده به من بابا معصومه الان زنگ میزنه.