آئینه های شکسته شماره 17
تغییر کرد.با این فکرها زمانی را به خاطر آوردم که برای اولین بار برادرزاده ی کوچولویم را دیدم.وقتی توی آسایشگاه
بودم:
مثل همیشه نشسته بودم روی تختم و سرم را روی زانویم گذاشته بودم.داشتم فکر می کردم چرا احسان مدتی است
به ملاقاتم نیامده و فکر می کردم حتما فراموشم کرده و یا شاید دیگر نمی خواهد مرا ببیند.همینطور داشتم خیالات
به هم می بافتم و فکر می کردم که صدای در را شنیدم و بعد صدای پرستارم را:
_ آقا کیوان!مهمون داری.
با شنیدن این جمله سرم را به سمتش چرخاندم و با دیدن احسان و یلدا ناخودآگاه ذوق زده از جا پریدم:
_ داداش...زن داداش!
احسان سریع جلو آمد و محکم بغلم کرد و من در آغوشش جا گرفتم.دلم برایش یک ذره شده بود و انگار او هم
همینطور بود که نمی خواست به راحتی رهایم کند.بغض کرده و با چشمهایی که هر لحظه میرفت بارانی شود سرم را
روی سینه اش گذاشته بودم و دلم نمی خواست از او جدا شوم.اما او مرا از خودش جدا کرد و با صدایی بغض آلود
پرسید:
_ سلامکیوان جان حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم.که خودم معنایش را نفهمیدم و نفهمیدم او معنایش را دانست یا نه.فقط پیشانیم را بوسید و بعد
نگاه من متوجه یلدا شد که پتویی به رنگ صورتی ملایم را به دور چیزی پیچیده و آن بغل کرده بود.اشک در
چشمهای زن برادرم حلقه زده و انگار نمی توانست حرف بزند که فقط نگاهم می کرد.احسان به او نگاهی انداخت و
خطاب به من گفت:
_ کیوان جان می بخشی مدتی رو نیومدم ببینمت.آخه گرفتار بودم.
این را گفت و نگاه از یلدا گرفت و چشم به من دوخت:
_ ماههای آخر بارداری یلدا بود و من نمی تونستم تنهاش بذارم.واسه همین نتونستم بیام به دیدنت.
این را که گفت مات و مبهوت فقط نگاهش کردم او اصلا در این مدت حرفی از بچه به من نزده بود و حالا می گفت...اما
تعجب من زیاد طدل نکشید چون یلدا جلو آمد و پتویی را که بغلش بود باز کرد.با دیدنش قلبم لرزید.نوزاد کوچکی
بود با چشمهای بسته و موهای کم پشت که دستهایش را مشت کرده و خوابیده بود.یلدا گفت:
_ یه دختر کوچولوی نازه.
بعد پرسید:
_ می خوای بغلش کنی؟