آئینه های شکسته شماره 14
_ واسه ناهار بر می گردین خانوم؟
مادر با تردید گفت:
_ نمی دونم شاید.اگه موندم زنگ میزنم خبرتون می کنم.
_ باشه خانوم.
_ خداحافظ.
_ به سلامت.
مادر از ما خداحافظی کرد و رفت.رو به ثریا کردم تا چیزی بگویم که ناگهان یادم آمد با برادرم بابک قرار دارم برای
همین با دست به پیشانیم زدم:
_ وای ثریا من امروز با بابک قرار داشتم.باید میرفتم آپارتمانش می دیدمش.
بعد فوری پرسیدم:
_ ساعت چنده؟
ثریا با لبخندی گوشه ی لبش و ابروهای بالا رفته گفت:
_ یازده و نیم.
_ اوه...نیم ساعت دیگه.فقط نیم ساعت وقت دارم.من باید برم.
این را گفتم و سریع از آشپزخانه دویدم بیرون...
بخش سوم
_ آخ.
دستم را روی زخم گوشه ی لبم که هنوز تازه بود گذاشتم و توی آینه نگاه کردم.زیر چشمم کبود شده و بیخ موهایم
هنوز درد می کرد.گوشه ی پیشانیم هم خراش برداشته بود.اما موهای فر سیاهم آن خراش را پنهان کرده بودند.لعنتی
عجب دست سنگینی دارد.شب قبل چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که فکر کردم حتما می میرم.هر چقدر هم مادر
ضجه زد و التماس کرد فایده ای نداشت و آخر سر خودش هم چند ضربه کمربند نصیبش شد.با یاد آوری شب قبل
بغض کردم و اشک در چشمهای سیاهم حلقه زد.لب پایینم را که کمی متورم شده بود گاز گرفتم و رفتم یک گوشه ی
اتاق نشستم و کز کردم.بعد زیر لب زمزمه کردم:
_ امشب...