آئینه های شکسته شماره 13
_ اینکه چه چیزی توی زندگی تو کمه و تو به چی احتیاج داری.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
_ خب چی؟!
_ شوهر.
با شنیدن این کلمه اخمهایم در هم رفت و گفتم:
_ مامان!
بدون توجه به این حالتی که گرفته بودم گفت:
_ اگه چند ماه پیش آقای تهمتن استاد زبان فرانسه ت رو رد نمی کردی الان دیگه چیزی کم نداشتی.
بلند شدم.یک لیوان برداشتم و در حالیکه آن را از آب شیر پر می کردم گفتم:
_ اولا که مامان خانوم من الان فقط بیست و چهارسالمه و حالا حالاها کلی وقت واسه این که ازدواج کنم دارم.دوما
خب ازش خوشم نمیومد.مگه زور بود؟آدم سرد و یخی بود که فکر می کرد همه باید ازش اطاعت کنن و به حرفش
گوش کنن.
_ آهان!پس تو یه مردی رو می خوای که تو سری خور و زن ذلیل باشه.
کمی آب خوردم و گفتم:
_ زن ذلیل چیه مامان خانوم؟!اینکه یه مرد همه جوره هوای زنش رو داشته باشه میشه زن ذلیل؟
مادر بلند شد و گفت:
_ چه می دونم والله.خود دانی.
و خواست بیرون برود که پرسیدم:
_ حالا کجا داری میری؟
_ میرم خونه ی داییت تو نمیای؟
دستی تکان دادم و گفتم:
_ نه.
و ثریا پرسید: