مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 16

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۴ ب.ظ

آئینه های شکسته


با داد من عقب کشید و بعد از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به گریه کردن که صدای کل کشیدن زنی را از دور
شنیدم.فهمیدم از خانه ی آرش است و گریه ام شدت بیشتری پیدا کرد.
_ سلام آقا.اومدین؟چرا این قدر زود؟!
صدای مادر بود انگار عمدا صدایش را بالا برده بود که من بشنوم و گریه کردن را تمام کنم.
_ چه خبرته صداتو انداختی سرت.یه چایی بیار ببینم.
با شنیدن صدای پدر وحشت زده خودم را جمع کردم ولی با شنیدن کل کشیدن دوباره زنی بغض کردم.اما جلوی
اشکهایم را گرفتم.
_ سمیرا!سمیرا مادر بیا سفره رو بنداز.
مادر بود که صدایم زد اما من دلم نمی خواست بلند شوم.دلم نمی خواست چشمم به چشم پدر بیفتد.از او می
ترسیدم.از دستهای سنگین و اخمهای درهمش.اما از طرفی هم می ترسیدم اگر جواب ندهم آن وقت باز سر و کارم با
او بیفتد.برای همین با بی میلی بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.پدر توی هال نشسته بود و داشت چای می
نوشید.خیلی آرام و با ترس سلام کردم:
_ س...س...سلام...
جوابم را نداد.انگار نشنید.یا اگر هم شنید اهمیتی نداد.سریع رفتم توی آشپزخانه.سفره را برداشتم.مادر داشت غذا را
می چشید...
فصل دوم
بخش اول
توی ماشین فرشاد نشسته بودم و مناظر بیرون را نگاه می کردم.داشتیم بر می گشتیم اهواز و من دلم گرفته بود.آن
روز با عسل خیلی به من خوش گذشته بود.رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.بعد هم به آتلیه ی احسان و دوستش سر
زدیم و آنجا یک عکس دو نفره ی فوری انداختیم)توضیح اینکه احسان همراه یکی از دوستانش و همسر دوستش یک
آتلیه ی عکاسی بزرگتر راه انداخته بود و عکاسی قبلی را فروخته بود(بعد هم رفتیم فروشگاه و عسل کلی برای من
چیپس و پفک و شکلات خرید با این استدلال که:عمو کیوان میره اونجا گشنه ش میشه اینارو بخوره.و همین موضوع
من و احسان و یلدا را خیلی خندانده و باعث تفریحمان شده بود.اما بعد از ناهار و وقت خداحافظی وقتی گریه می کرد
و می خوست مانع رفتنم شود دلم گرفت وقتی هم برای خداحافظی رفتم امامزاده و به پگاه سر زدم برای عسل
دلتنگتر شدم.من و او دلبستگی عمیقی نسبت به هم داشتیم.در واقع عسل برای من همه چیزم بود.مطمئنا اگر این
دختر کوچولوی شیرین شیطان نبود من هیچ وقت حتی با کمکهای خانم دکتر محبی و دکتر مهرزاد هم به زندگی
عادی بر نمی گشتم.اصلا یک طوری شده بودم که همه نا امید شده بودند.اما با ورود عسل به زندگیم یکباره همه چیز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی