مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 3

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

ی احسان.می خواستم صبحانه را همانجا بخورم و ناهار را هم می ماندم تا بعد از ظهر که دوستم فرشاد با ماشینش
دنبالم می آمد که با هم برویم اهواز.با این فکرها به راه افتادم و چند کوچه را که پشت سر گذاشتم.به خانه ی تازه
سازی رسیدم که در و دیوارهایش تماما سنگهای سفید و نارنجی کار شده بود.جلو رفتم و کنار در سفید و نارنجی
خانه ایستادم.دکمه ی آیفون را فشار دادم.دو سالی میشد که یلدا و احسان از خانه ی خاله اسباب کشی کرده و این
خانه را اجاره کرده بودند.اینجا هم بزرگتر بود و هم دلبازتر و البته جان می داد برای شیطنتهای عسل کوچولو.
_ سلام کیوان جان.بیا تو.
صدای یلدا که از توی آیفون آمد مرا از فکر بیرون آورد.در باز شد و وارد شدم.اینجا واقعا جای قشنگی بود و سلیقه ی
یلدا زیباترش هم کرده بود.خودش در باغچه بوته های رز و لاله عباسی کاشته بود و روی پله های منتهی به پشت بام
و دو طرف در ورودی خانه هم گلدان های گل گذاشته بود.در حالیکه کوله ام را از روی شانه ام بر می داشتم داخل
شدم و با صدای بلندی سلام کردم:
_ سلام.من اومدم.
این را که گفتم ناگهان با صدای عمو کیوان عمو کیوان متوجه او شدم.عسل کوچولوی سه ساله که بلوز آستین کوتاه
گلدار و شلوارک همرنگش تنش بود به سمتم دوید و پرید توی بغلم.در حالیکه سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم
محکم بغلش کردم و خندیدم:
_ به سلام عسلی خانوم.خانوم خانوما.
خندید و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد.گونه و موهای نمدارش را که مشخص می کرد تازه دوش صبحگاهیش را
گرفته بوسیدم.)یلدا دختر کوچولویش را عادت داده بود صبحها که بیدار میشود دوش بگیرد.(او هم گونه ام را بوسید
و بعد من به یلدا که حوله ی عسل دستش بود و به استقبالم آمده بود سلام کردم:
_ سلام زن داداش.صبح به خیر.
_ سلام.صبح شما هم به خیر.صبونه حاضره.برو بشین.تا من احسانو بیدار کنم.
_ مگه هنوز بیدار نشده؟!
_ نه.بنده ی خدا دیشب تا دیر وقت توی یه عروسی بود و فیلم میگرفت.حالا هم هنوز بیدار نشده.
سرم را تکان دادم و همین که وارد آشپزخانه شدم عسل را زمین گذاشتم که دختر کوچولوی شیرین دوید و رفت
روی صندلیش نشست.من هم روی صندلی کناریش نشستم و مشغول تماشای آشپزخانه شدم که مثل همیشه تمیز و
مرتب و روشن بود.پنجره رو به حیاط پشتی باز بود و فضا را روشنتر کرده بود.به پشتی صندلی تکیه دادم و به عسل
نگاه کردم که داشت به ظرف مربای هویج دست پخت مادرش ناخنک میزد.لبخندی روی لبهایم نشست و گفتم:

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی