آئینه های شکسته شماره 3
ی احسان.می خواستم صبحانه را همانجا بخورم و ناهار را هم می ماندم تا بعد از ظهر که دوستم فرشاد با ماشینش
دنبالم می آمد که با هم برویم اهواز.با این فکرها به راه افتادم و چند کوچه را که پشت سر گذاشتم.به خانه ی تازه
سازی رسیدم که در و دیوارهایش تماما سنگهای سفید و نارنجی کار شده بود.جلو رفتم و کنار در سفید و نارنجی
خانه ایستادم.دکمه ی آیفون را فشار دادم.دو سالی میشد که یلدا و احسان از خانه ی خاله اسباب کشی کرده و این
خانه را اجاره کرده بودند.اینجا هم بزرگتر بود و هم دلبازتر و البته جان می داد برای شیطنتهای عسل کوچولو.
_ سلام کیوان جان.بیا تو.
صدای یلدا که از توی آیفون آمد مرا از فکر بیرون آورد.در باز شد و وارد شدم.اینجا واقعا جای قشنگی بود و سلیقه ی
یلدا زیباترش هم کرده بود.خودش در باغچه بوته های رز و لاله عباسی کاشته بود و روی پله های منتهی به پشت بام
و دو طرف در ورودی خانه هم گلدان های گل گذاشته بود.در حالیکه کوله ام را از روی شانه ام بر می داشتم داخل
شدم و با صدای بلندی سلام کردم:
_ سلام.من اومدم.
این را که گفتم ناگهان با صدای عمو کیوان عمو کیوان متوجه او شدم.عسل کوچولوی سه ساله که بلوز آستین کوتاه
گلدار و شلوارک همرنگش تنش بود به سمتم دوید و پرید توی بغلم.در حالیکه سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم
محکم بغلش کردم و خندیدم:
_ به سلام عسلی خانوم.خانوم خانوما.
خندید و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد.گونه و موهای نمدارش را که مشخص می کرد تازه دوش صبحگاهیش را
گرفته بوسیدم.)یلدا دختر کوچولویش را عادت داده بود صبحها که بیدار میشود دوش بگیرد.(او هم گونه ام را بوسید
و بعد من به یلدا که حوله ی عسل دستش بود و به استقبالم آمده بود سلام کردم:
_ سلام زن داداش.صبح به خیر.
_ سلام.صبح شما هم به خیر.صبونه حاضره.برو بشین.تا من احسانو بیدار کنم.
_ مگه هنوز بیدار نشده؟!
_ نه.بنده ی خدا دیشب تا دیر وقت توی یه عروسی بود و فیلم میگرفت.حالا هم هنوز بیدار نشده.
سرم را تکان دادم و همین که وارد آشپزخانه شدم عسل را زمین گذاشتم که دختر کوچولوی شیرین دوید و رفت
روی صندلیش نشست.من هم روی صندلی کناریش نشستم و مشغول تماشای آشپزخانه شدم که مثل همیشه تمیز و
مرتب و روشن بود.پنجره رو به حیاط پشتی باز بود و فضا را روشنتر کرده بود.به پشتی صندلی تکیه دادم و به عسل
نگاه کردم که داشت به ظرف مربای هویج دست پخت مادرش ناخنک میزد.لبخندی روی لبهایم نشست و گفتم: