مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 6

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ

و چپ چپ به عسل نگاه کردم که حالا صندلیش را به حالت قبل برگردانده رویش نشسته و مظلومانه نگاهم می
کرد.یلدا با اخم کمرنگی خطاب به دختر کوچولوی شیطانش گفت:
_ عسل!
احسان در حالیکه می نشست خندید و سرش را تکان داد.من انگشتم را باز در هوا تکان دادم و چپ چپ عسل را
نگاه کردم.احسان همانطور که می خندید رو به من گفت:
_خسته نشدی از بس این وروجک انگشتتو گاز گرفت؟اصلا عبرت نمیگیری؟
لبخند زدم و بدون اینکه حرفی بزنم مشغول خوردن صبحانه شدم.اما هنوز لقمه ی اول را قورت نداده بودم که صدای
یلدا باعث شد توجهم باز به عسل جلب شود:
_ عسل مامان واسه ت لقمه بگیرم؟
دختر کوچولو سرش را تکان داد و به من نگاه کرد.از نگاهش فهمیدم چه می خواهد.به رویش لبخند زدم و او همین که
لبخندم را دید بلند شد اما همین که از روی صندلیش برخاست یلدا در حالیکه لیوان آب پرتقال را جلوی من
میگذاشت رو به او گفت:
_ عسل !مامان کجا؟بشین صبونه تو بخور.
_ نمی خوام.می خوام عمو بهم صبونه بده.
_ بشین عزیزم.عمو رو اذیت نکن.
یلدا این را گفت اما عسل قبل از اینکه او این حرف را بزند نشست توی بغلم و باعث خنده ی احسان شد.یلدا هم
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
هر دویشان می دانستند وقتی این دختر کوچولوی شیطان اراده کند کاری را انجام دهد نمی توانند جلویش را بگیرند
و البته بچه ی لوس و لجبازی هم نبود که خواسته های نامعقول داشته باشد.بوسه ای روی موهایش نشاندم و برایش
لقمه گرفتم و به دستش دادم.لقمه را که گرفت سرش را چرخاند و لبخند شیرینش را نثارم کرد.در همان حال یلدا
خطاب به او گفت:
_ بازم یادت رفت از عمو تشکر کنی.
جوابش را نداد.چون دهانش پر بود و من می دانستم حالا که روی زانوهای من نشسته امکان اینکه بتوانم راحت چیزی
بخورم وجود ندارد.بنابراین فقط به نوشیدن آب پرتقالم بسنده کردم و باز برای برادرزاده ی کوچولویم یک لقمه ی
دیگر نان و پنیر و کره گرفتم و میوه هایی را که یلدا به خاطرش سر میز گذاشته بود به خوردش دادم.عسل عادت
داشت صبحها میوه بخورد.یلدا اینطور او را عادت داده بود.تکه های هندوانه و شلیل را میبریدم و به دهانش

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی