مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 26

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ

آئینه های شکسته


بهرام تقلا می کرد گوشی را از دستم بگیرد اما نمی توانست و مرا بیشتر به خنده می انداخت.به طوری که اشک در
چشمهایم حلقه زده بود.
_ بهارمست!بهرام!چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون؟!
با صدای پر تحکم مادر هر دو ایستادیم و بهرام سریع گوشیش را از دستم قاپید و تپوکی پس کله ام زد.کمی دردم
آمد اما در حالیکه می خندیدم پشت میز آشپزخانه نشستم و گفتم:
_ چیزی نیست مامان خانوم.داشتیم گرگم به هوا بازی می کردیم.
بهرام گوشیش را نگاه کرد.نشست. با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید و مرا بیشتر خنداند.مادر سری تکان داد و
گفت:
_ واقعا که.خرسای گنده خجالت هم خوب چیزیه.
بعد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
_ پس ثریا کجاست؟!
در حالیکه از ظرف میوه ی روی میز دانه ای انگور بر می داشتم گفتم:
_ رفت یه سری به پدر و خواهرش بزنه.گفت زود بر می گرده.البته ناهارو آماده کرد و رفت.
ثریا با پدر بیمار و خواهرش زندگی می کرد و وقتی ما به اهواز برگشتیم به پیشنهاد پدرم آنها نیز همراه ما آمدند و
پدرم خانه ی کوچکی نزدیکی خودمان در اختیارشان گذاشت تا راحت تر زندگی کنند و حالا ثریا رفته بود که زود
برگردد.نگاهی به اطرافم انداختم و باز به بهرام چشم دوختم.همیشه سر به سرش می گذاشتم و باز هم می خواستم
همین کار را بکنم:
_ بهرام جان!داداشی یکی از اون پیام خوشگلا رو که ترانه جون فرستاده می خونی واسه م؟
_ گم شو.
با خنده گفتم:
_ جان من.ترانه چی برات میفرسته؟بگو دیگه.
ترانه نامزد بهرام بود و به خاطر شاعر بودن و احساساتی بودنش شده بود باعث تفریح من.یک جورهایی هم کنجکاو
بودم بدانم که یک شاعر چه جور پیامهایی برای شوهر یا نامزدش میفرستد.اما بهرام هیچ وقت در این مورد حرفی
نمیزد.می گفت این زندگی خصوصی اوست و من نباید فضولی کنم.مثلا اینطوری می خواست حرص مرا در بیاورد.
_ سلام.

نظرات  (۱)

سلام. 
یه خبر خوب برای شما دارم: 
میدونستی میتونی در سایت زیر عضو شی و محصولاتی که توش هست رو بفروشی؟ 
هر کس از طریق وبلاگ تو به این فروشگاه هدایت شه، و خرید انجام بده به تو تا %60 پورسانت فروش داده میشه. همه کارای هماهنگی و خرید و ارسال و ... هم توسط بازدیدکننده وبلاگت و فروشگاه انجام میشه و برات هیچ زحمتی نداره. 
برای ثبت نام اینجا کلیک کن!
لطفا به وبلاگ من هم سر بزن...
کلی از برنامه های پولی و خریدنی مارکت بازار (کافه بازار) رو به رایگان توش گذاشتم. 
برای ورود به سایتم اینجا کلیک کن. 
کامنت بزاری ممنون میشم. 
آدرس سایتم رو به دوستات هم معرفی کن. 
متشکر.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی