مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 11

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ

آئینه های شکسته


یک ربع بعد شاداب و سر حال از حمام بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم.مادر با دیدنم نگاه شماتت باری به چهره ام
انداخت:
_ ظهر شد دختر...به دلم موند یه بار سر موقع بیای سر میز حاضر بشی.
به رویش لبخند زدم و رو به خدمتکارمان ثریا گفتم:
_ ثریا جون!سینی صبونه ی من آماده ست؟
ثریا زن جوانی بود که اگر چه به عنوان خدمتکار در خانه ی ما کار می کرد اما من اصلا به چنین عنوانی به او نگاه نمی
کردم.برای من او یک دوست صمیمی بود.مادر که دید باز در برابر من کم آورده سرش را با اخم تکان داد و رفت.ثریا
سینی صبحانه ام را به دستم داد و آهسته و با خنده گفت:
_ کم این بنده ی خدارو اذیت کن.خسته ش کردی طفلکی رو.
در جوابش خندیدم و به سینی نگاه کردم.هر چه دوست داشتم توی آن گذاشته بود.یک بشقاب پر از بیسکویتهای
چتری که خیلی دوستشان داشتم.یک لیوان شیر عسل...خامه و عسل...نان تست و نیمرو که با دیدن آنها با لحن بامزه
ای خطاب به ثریا گفتم:
_ میسی ثریا جون.
و بعد از آشپزخانه بیرون آمدم و به طبقه ی دوم که اتاقم آنجا بود رفتم.داخل شدم و در را بستم.سینی صبحانه ام
روی عسلی کنار تخت گذاشتم و کمی در اتاق قدم زدم.اینجا را دوست داشتم.اتاقی که همیشه به من تعلق داشته و از
یک هفته قبل که از تهران همراه خانواده ام دوباره به اهواز برگشته بودیم باز مال خودم شده بود.
اتاقی بود با دیوارهای کرم رنگ...یک تخت دو نفره داشت.پرده هایش هم بنفش بود و همین به آن جلوه می داد.از
پادری بنفش و قالیچه ی خرسک با زمینه ی کرم رنگ کف اتاق خوشم می آمد و البته خرس عروسکیم لی لی که آن
را روی میز تحریرم گذاشته بودم.همینطور داشتم اتاقم را نگاه می کردم و فکر می کردم بهتر است یک تغییر اساسی
در آن بدهم که سنگینی نگاهی را حس کردم و متعجب چرخی زدم...اما از دیدن پسر جوانی که از پنجره ی ساختمان
مجاور با لبخند شیطنت آمیزی به من زل زده بودم یک لحظه خشکم زد.
اما بعد ناگهان به خودم آمدم و در حالیکه گونه هایم به شدت داغ شده بودند پریدم سمت پنجره و پرده را تند
کشیدم.قلبم به شدت می تپید.نگاهی به خودم انداختم و با ناراحتی روی تخت نشستم.لعنتی اصلا یادم نبود که حوله
تنم است و یقه اش هم زیادی باز است.دستم را مشت کردم و با عصبانیت به آن پسر ناسزا گفتم.کثافت...چه طور به
خودش اجازه داده بود مرا دید بزند؟!با حرص حوله را از تنم در آوردم و پرت کردم طرف کمد دیواری.بعد از تخت بلند
شدم و به سمت کمد رفتم.آن را باز کردم.یک بلوز تابستانه به رنگ آبی روشن و یک شلوار خانگی چهارخانه ی آبی
پوشیدم.روی بلوز با حروف درشت به انگلیسی نوشته شده بود گل من:) my flower ( یک روسری آبی تیره هم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی