مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 2

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ب.ظ

دو سال قبل
جشن بود.جشن عروسی...جشنی که دامادش من بودم.کنار عروس نشسته بودم و زل زده بودم به رقص دخترهای
فامیل...جرات این را نداشتم سرم را بچرخانم و به عروسی که کنارم نشسته بود نگاه کنم.می ترسیدم آن کسی که من
می خواستم نباشد.می ترسیدم پگاه نباشد.با خودم و افکارم درگیر بودم که یکی از دخترها جلو آمد و نفس زنان با
گونه های گل انداخته گفت:
_ حالا نوبت عروس و داماده که برقصن.یالله بلند بشین ببینم.
بی هیچ حرفی و فقط به این امید که عروس پگاه باشد بلند شدم و از جایگاه عروس و داماد پایین آمدم.عروس خانم
هم پشت سرم پایین آمد.اما همین که مقابلش قرار گرفتم جا خوردم.پگاه نبود.کس دیگری بود.اما چه
کسی؟!نفهمیدم.چون همان موقع ناگهان از خواب پریدم.و در حالیکه عرق کرده بودم و تند تند نفس میزدم سر جایم
نشستم.باز از آن خوابها دیده بودم.و با این فکر که فقط یک خواب بوده نفس راحتی کشیدم و زیر لب چند بار تکرار
کردم:
_ فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...یه خواب بود...
بعد خودم را روی تختم انداختم و به سقف چشم دوختم.به گچ بریهای ساده اش که از چهارطرف سه خط موازی
داشت. به صورت خیس از عرقم دست کشیدم.اما ناگهان با یادآوری اینکه باید بروم از جا پریدم و دوباره سرجایم
نشستم.باید برای رفتن آماده میشدم.کلافه دستی به موهایم کشیدم و نگاهی گذرا به اتاقم انداختم.دنبال کوله ام
یعنی تنها چیزی که از اهواز آن هم برای یک مرخصی چند روزه با خودم آورده بودم گشتم.پیدایش کردم.آن را
گذاشته بودم گوشه ی اتاق و کنار کمد دیواری.بلند شدم.لباسهایم را از گوشه و کنار جمع کردم.رفتم کوله را برداشتم
و لباسهایم و برسم را در آن گذاشتم.چیز دیگری نداشتم؟آهان مسواکم.نه...ولش کن...بگذار بماند.به دردسرش نمی
ارزد.دلم نمی خواهد زیاد معطل کنم که باز با پدرم رو به رو شوم و او باز هم همان بحثهای شب قبل را ادامه دهد.اصلا
مدتی بود کارش شده بود همین.که تا مرا می دید شروع کند به نصیحت کردن و گوشه و کنایه زدن و این روزها باز
حرف ریحانه را پیش کشیده بود.مادر هم تاییدش کرده بود.می خواست هر طور شده برایم زن بگیرد.حتی شده به
زور.اما من زیر بار نمیرفتم.حالا باید قبل از بیدار شدن او و مادر میرفتم.زیپ کوله ام را که کشیدم آن را روی تخت
گذاشتم.بعد شلوار جین قهوه ای سوخته و تی شرت سفید و قهوه ای پوشیدم.رفتم جلوی آینه.موهایم را بالا زدم که
چند تارشان ریخت روی پیشانیم.خب حالا دیگر آماده بودم.کوله را که آن هم به رنگ قهوه ای سوخته بود برداشتم.ار
اتاقم بی سر و صدا بیرون آمدم.
آئینه های شکسته
در اتاق را بستم و قفل کردم.بعد خیلی آرام پا به حیاط گذاشتم.اما قبل از اینکه به کوچه قدم بگذارم شیر آب را باز
کردم و مشتی آب به سر و صورتم زدم.پایم را که توی کوچه گذاشتم.نفس راحتی کشیدم.خب حالا باید میرفتم خانه

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی