مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 8

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

_ یعنی با حرف مردم من برم خودمو بدبخت کنم؟
احسان سری تکان داد.بلند شد و یک برگه دستمال کاغذی از روی میز برداشت.بعد گفت:
_ من اینو نمی گم.من می گم ازدواج کن.ولی با اون کسی که خودت انتخاب می کنی و درست و اصولی هم انتخاب
کن.و البته بهتره هر چه زودتر هم یه فکری برای این موضوع بکنی چون اگه دیر کنی و دست دست کنی پدر به زودی
خودش یکی رو کاندید می کنه.اون وقت دیگه کار از کار گذشته ها.بهت گفته باشم.
اینها را که گفت رو به یلدا کرد:
_ خب یلدا جان من باید برم.به خاطر صبونه دستت درد نکنه.چیزی لازم داشتی زنگ بزن.
یلدا بلند شد و گفت:
_ نوش جان.باشه چیزی خواستم زنگ میزنم.
بعد از آن احسان رو به من پرسید:
_ کیوان جان تو کاری با من نداری؟
جواب دادم:
_ نه داداش برو به سلامت.
_ باشه.پس ظهر میبینمت.
سری تکان دادم و او همراه یلدا از آشپزخانه بیرون رفت.حالا من تنها نشسته بودم و داشتم فکر می کردم احسان
درست می گوید من هم مثل او مطمئن بودم پدرم یا مجبورم می کند با ریحانه ازدواج کنم یا دختر دیگری را برایم
پیدا می کند.اما من نمی خواستم ازدواج کنم.اصلا دلم نمی خواست.می دانستم پشت سرم چه حرفهایی زده
میشود.این که معتاد بوده ام و برای ترک اعتیادم به یک کمپ رفته بودم در حالیکه حقیقت نداشت و من تقریبا یک
سال در آسایشگاه روانی بستری بودم.و من می دانستم این حرفها از کجا آب می خورد اینها حرفهای زن عمویم
بود.مادر ریحانه این حرفها را سر زبان دیگران انداخته بود.حالا خوب است دختر خودش از اصل ماجرا خبر داشت.و با
این همه تفاصیل پدرم باز اولین دختری را که همیشه پیشنهاد می کرد ریحانه بود.با این فکرها آه کشیدم و بقیه ی
آبمیوه ام را یک ضرب سر کشیدم.برای من حرف مردم هیچ اهمیتی نداشت.اما وقتی میدیدم پدر و مادرم مخصوصا
مادرم از شنیدن چنین حرفهایی رنج می کشند از خودم بیزار میشدم و شاید اگر وجود برادرم و خانواده ی کوچکش
مخصوصا عسل کوچولو نبود باز دست به خودکشی میزدم.
_ نه من اینجوری دوست ندارم.
صدای عسل مرا به خود آورد.از پشت میز بلند شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.صدای یلدا از اتاق عسل می آمد:

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی