آئینه های شکسته شماره 22
_ خب حالا دو بار ما رو آوردی.باشه.حالا بگو چه خبر شده.چون تو تا وقتی اتفاقی نیفتاده باشه از این اعمال خیر ازت
سر نمیزنه.
بابک لبخندی زد و گفت:
_ میگم براتون حالا.بذارین اول یه چیزی سفارش بدیم بخوریم بعد.
فرشاد گفت:
_ آی گفتی.آره آره اول اصل مطلب بعد فرعیات.
بابک خندید و گفت:
_ اصل مطلب تو هم که شکمته.
این جمله اش مرا هم که تا آن لحظه ساکت نگاهشان می کردم به خنده واداشت و با همان خنده و شوخی ها هم غذا
سفارش دادیم و تا غذایمان را بیاورند مشغول صحبت شدیم.اما هر چه من و فرشاد اصرار کردیم که بابک دلیل
دعوتش را بگوید او در جوابمان فقط گفت:
_ بذارین اول غذامونو بیارن بعد.
با این جمله اش دیگر هیچ کداممان حرفی نزدیم م می دانستیم تنها وقتی اتفاق خوشایندی برایش می افتاد ما را به
شام دعوت می کند و حالا کنجکاو بودیم بدانیم چه شده و همین که غذایمان را آوردند دیگر معطل نکردیم و بابک را
سوال پیچ کردیم:
_ راستشو بگو این بذل و بخشش واسه چیه؟
_ از بابات پول گرفتی می خوای اینجوری خرجش کنی؟
_ اگه می خوای همین جا کشته نشی جوابمونو بده.
_ اه زود باش دیگه بابک سالادم یخ کرد.
بابک به حرفهای ما می خندید و چیزی نمی گفت.بالاخره فرشاد چنگالش را به طرف او گرفت و گفت:
_ یالله حرف بزن.اعتراف کن.نکنه بانک زدی.زودباش اعتراف کن.
بابک با این کار فرشاد با خنده دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
_ خیله خب باشه.باشه.میگم.
هر دو چشم به دهان او دوختیم.بابک نگاهی به ما انداخت و گفت: