مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 4

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ

_ چیکار می کنی وروجک؟الان مامان میاد دعوات میکنه ها.
با لحن کودکانه اش گفت:
_ گشنمه خو.
با دو انگشت شصت و اشاره مچ دست کوچکش را گرفتم و گفتم:
_ بذار بابا و مامان بیان.اون وقت با هم صبونه می خوریم.
با چشمهای خوشرنگ عسلیش که بی شباهت به چشمهای مادرش نبود نگاهم کرد. چانه ی گرد کوچکش را به دستش
تکیه داد و مشغول تکان دادن پایش شد.با این حرکتش فهمیدم ناراحت است.هر وقت ناراحت میشد این کار را می
کرد.برای همین با لحن مهربانی پرسیدم:
_ عسلی!عمو...چیزی شده؟!
سرش را بالا و پایین کرد:
_ نچ.
_ راستشو بگو عمو.چی شده؟
لبهای قلوه ایش را جمع کرد و با انگشت روی میز خط کشید.می دانستم دلش از همین حالا برای من که هنوز نرفته
بودم تنگ شده.از این فکر لبخندم پررنگتر شد.دستهایم را از هم باز کردم و گفتم:
_ بیا بغل عمو ببینم.
سرش را بلند کرد.نگاهم کرد.بلند شد و آمد در بغلم جا گرفت.موهای نمدار قهوه ایش را بوسیدم و پرسیدم:
_ هان وروجک بگو چیه؟چی شده؟
با بغض و در حالیکه با طره ای از موهایش بازی می کرد گفت:
_ من خیلی ناراحتم عمو.
_ چرا؟!
سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
_ آخه بازم تو می خوای بری.
_ خب این که چیزی نیست.دوباره بر می گردم که...

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی