مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 10

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ

اما اخمهای عسل با این حرف مادرش هم از بین نرفت.یلدا مشغول بافتن موهای او شد و وقتی کارش تمام شد او را به
طرف خودش برگرداند و بوسیدش.و من که همچنان نظاره گر این صحنه بودم به طرف پنجره ی اتاق رفتم و به حیاط
پشتی نگاه کردم.از اینکه در جمع خانواده ی برادرم بودم.در یک محیط گرم و صمیمی راضی بودم.برای همین هر وقت
می آمدم دهلران اکثر اوقاتم را اینجا می گذراندم.به خاطر این گرما و صمیمیت و به خاطر عسل.ولی حیف که مجبور
بودم به خاطر درس و کارم برگردم اهواز.
_ عمو...عمو بریم؟
به عسل نگاه کردم که کنارم ایستاده بود و با دست کوچکش انگشت مرا گرفته و می کشید.تی شرت و شلوارک
صورتی پوشیده و یک کلاه کپی صورتی رنگ هم سرش بود.قیافه اش بامزه شده بود.خم شدم بغلش کردم و گفتم:
_ بریم.
قول داده بودم امروز قبل از رفتن او را ببرم گردش و باید سر قولم می ماندم.بدقولی کردن با عسل عاقبت خوبی برایم
نداشت...
بخش دوم
_ بهار مست!بهار مست!کجا موندی مادر؟
_ میام مامان خانوم.دارم طناب میزنم.
هوف...چقدر مادر عجله داشت.مگر می گذاشت با خیال راحت به ورزش و نرمشم برسم؟!
_ زودباش دیگه قرار نیست میز صبونه تا ابد همینطور منتظر تو بمونه که هر وقت میلت کشید بیای بخوری.
_ باشه...باشه...به ثریا بگو میزو جمع کنه.اشکالی نداره.
این را گفتم.طناب را جمع کردم و دویدم داخل خانه.به شدت عرق کرده و نفس نفس میزدم.کار هر روزم بود که نیم
ساعت و گاهی بیشتر نرمش کنم.ورزش کردن را دوست داشتم و دوست داشتم بدنم همیشه روی فرم باشد.
همین که داخل شدم مادر که از آشپزخانه مرا می دید صدایش بلند شد:
_ بدو.
این را با حرص گفت و من از لحنش لبخند روی لبم نشست .مادرم با تمام مهربانیش زنی بود مقرراتی که عقیده داشت
همه باید در خانه طبق برنامه و سر وقت کارهایشان را انجام دهند.اما من بیشتر اوقات از مقررات او سرپیچی می
کردم و حرصش را در می آوردم و حالا هم به جای رفتن به آشپزخانه و خوردن صبحانه پریدم توی حمامی که در
طبقه ی پایین خانه مان بود.در را بستم و در حالیکه ترانه و آواز می خواندم لباسهایم را در آوردم .بعد مشغول دوش
گرفتن شدم.

آئینه های شکسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی