مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 15

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۲ ب.ظ

آئینه های شکسته


و سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام گریه کردم.آخر گناه من چه بود که باید چنین زندگی ای داشته باشم؟و یک
چنین خانواده ای...پدری که خشن بود و شکاک و خشونتش را به من و مادرم نشان می داد و حالا بیشتر این خشونت
نصیب من شده بود...یک مادر بدبخت تر از خودم و برادری که به خاطر خلاف توی زندان بود و پسری که دوستش
داشتم و قرار نبود هیچ وقت به او برسم...با به خاطر آوردن آرش شدت گریه ام بیشتر شد.احساس می کردم بدبخت
تر از من در دنیا پیدا نمی شود...آخ آرش...امشب شب عروسیش بود...قرار بود با دختر عمویش ازدواج کند و امشب
بالاخره همه چیز تمام میشد.آرش پسر همسایه ی رو به رویی بود.وقتی برای اولین بار او را دیده بودم که آمده بود
جلوی خانه مان با برادرم به خاطر کبوتر بازی دعوا کند اما با دیدن من که در را به رویش باز کردم از دعوا کردن
منصرف شد و بعد از آن بود که فهمیدم دلم را برده و او هم دلش پیش من گیر است.اما این عشق هیچ سر انجامی
نداشت.دو سال رفتن و آمدن و خواستگاری کردن هیچ نتیجه ای نداشت جز اینکه بعد از هر بار خواستگاری من کتک
مفصلی از پدرم بخورم به جرم اینکه آرش را تحریک می کنم بیشتر پافشاری کند در حالیکه من مدتها بود او را ندیده
بودم و حالا آرش داشت ازدواج می کرد و بدتر از همه اینکه قرار بود بعد از ازدواج توی همین خانه ی پدریش همین
که رو به روی ما بود با همسرش زندگی کند.این هم از بخت بد من بود و بد شانسیم.آخر چرا....چرا...دستم را مشت
کردم و چشمهایم را بستم.اصلا آرش از جلوی چشمهایم کنار نمی رفت.
_ سمیرا مادر...
با صدای مادرم سرم را بلند کردم.غم داشتم.غمی که می دانستم مادرم از آن خبر دارد.اما به روی خودم نمی
آوردم.دلم می خواست خودم را توی آغوشش بیندازم.سرم را روی شانه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم.اما...اما او
هم با اینکه مادرم بود...با اینکه به محبتش نیاز داشتم از من دوری می کرد.انگار که یک غریبه باشد.من دلم لک زده
بود برای آغوش گرمش و او آن را از من دریغ می کرد.آه کشیدم و چیزی نگفتم.خسته بودم.از او از پدر و از برادری که
اسمش...فقط اسمش برادر بود.دلم می خواست بروم جایی که هیچ کس نباشد و خودم تنها باشم.از این فکرها بیشتر
غصه ام گرفت.دوباره آه کشیدم.بعد از مادر که می دانستم هنوز ایستاده و مرا نگاه می کند با لحن سردی پرسیدم:
_ ساعت چنده؟
_ یه ربع به دوازده.
یک ربع به دوازده؟یعنی قرار بود چند ساعت دیگر برای همیشه پیوند محبت بین من و آرش پاره شود و قلب و روح و
جسم او به کس دیگری تعلق بگیرد؟باز اشکهایم سرازیر شدند.نه اصلا این درست نبود.این حق من نبود.نباید این
طوری میشد.دست مادر را روی سرم حس کردم اما حال خرابم و دلخوریم از او باعث شد دستش را به شدت پس بزنم
و سرش داد بکشم:
_ به من دست نزن.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی