آئینه های شکسته شماره 27
با صدای بابک من و بهرام نگاههایمان متوجه او شد که وارد آشپزخانه شد و یکراست رفت سمت یخچال.من جواب
سلامش را دادم و بهرام در حالیکه دوباره به صفحه ی گوشیش زل زده بود گفت:
_ به به سلام آقا بابک چه عجب از این ورا؟!
بابک بطری آب و لیوان به دست آمد نشست مقابل ما.از بطری توی لیوان آب ریخت اما حرفی نزد.بهرام سرش رابالا
آورد و پرسید:
_ چیه؟چرا درهمی؟!حالت خوب نیست؟
بابک لیوان آب را یک ضرب سر کشید و گفت:
_ نه اصلا خوب نیستم.
من متعجب پرسیدم:
_ چرا؟!
_ از دست بابا و شرطاش.
بهرام پرسید:
_ کدوم شرطا؟!
_ همین شرطایی که واسه وام گذاشته دیگه.
با شنیدن این حرفها از بابک اخمهایم در هم رفت و با حرص گفتم:
_ چیه؟اگه با همکار شدن با من مشکل داری بگو که...
حرفم را قطع کرد و گفت:
_ من با تو چیکار دارم بابا.
با تعجب پرسیدم:
_ خب پس چی؟!
بابک لیوان را که روی میز گذاشته بود کمی تکان داد و گفت:
_ منظورم قضیه ی دوستم کیوانه.
بی هوا گفتم: