آئینه های شکسته شماره 9
_ چرا مامان؟!این شکلی که خیلی خوشگل میشی!
به سمت اتاق رفتم و در درگاه آن ایستادم.یلدا عسل را نشانده بود روی پاهایش و موهای بلند قهوه ایش را شانه می
کرد و می خواست آنها را ببندد اما دختر کوچولو اجازه نمی داد.با لبخندی که هر لحظه پررنگتر میشد پرسیدم:
_ باز دیگه چی شده؟
عسل با بغض رو به من گفت:
_ مامان می خواد موهای منو اینجوری ببنده.از دو طرف.ولی من دوست ندارم.
و دستهای کوچکش را مشت کرد و دو طرف سرش قرار داد.از این حالتش خندیدم و پرسیدم:
_ ا...چرا؟!
_ آخه وقتی موهامو اینجوری میبنده آرمین بهم می گه شبیه بزغاله شدی.بهم میگه بزغاله.
آرمین پسر پنج ساله ی همسایه ی دیوار به دیوارشان بود.داخل شدم.با صدا خندیدم و گفتم:
_ خب تو هم بهش بگو گوساله.
یلدا اخم کرد و گفت:
_ کیوان!
باز خندیدم و عسل ذوق زده دستهایش را به هم کوبید:
_ آره...بهش می گم گوساله.
یلدا گوشش را گرفت و با ملایمت تکان داد و گفت:
_ تو بی خود می کنی.نبینم از این حرفا بزنی ها...
عسل با بغض گفت:
_ آخه اون به من می گه بزغاله.
_ اون هم بی خود می کنه.ولی تو که اون نیستی.اصلا جوابشو نده خودش ساکت میشه.
عسل لبهایش را جمع کرد و ابروهای کم پشتش در هم رفت.یلدا لبخندی زد و در حالیکه به من نگاه می کرد و
مخاطبش دخترش بود گفت:
_ باشه برات می بافم.خوبه؟