مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

*بهترین رمان ها و داستان های عاشقانه *

مجموعه داستان های رمان ایرانی

داستان ها همواره زیباست چرا که خواننده با شیره و جان اندیشه نویسنده روبروست

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

آئینه های شکسته شماره 17

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۷ ب.ظ

آئینه های شکسته


تغییر کرد.با این فکرها زمانی را به خاطر آوردم که برای اولین بار برادرزاده ی کوچولویم را دیدم.وقتی توی آسایشگاه
بودم:
مثل همیشه نشسته بودم روی تختم و سرم را روی زانویم گذاشته بودم.داشتم فکر می کردم چرا احسان مدتی است
به ملاقاتم نیامده و فکر می کردم حتما فراموشم کرده و یا شاید دیگر نمی خواهد مرا ببیند.همینطور داشتم خیالات
به هم می بافتم و فکر می کردم که صدای در را شنیدم و بعد صدای پرستارم را:
_ آقا کیوان!مهمون داری.
با شنیدن این جمله سرم را به سمتش چرخاندم و با دیدن احسان و یلدا ناخودآگاه ذوق زده از جا پریدم:
_ داداش...زن داداش!
احسان سریع جلو آمد و محکم بغلم کرد و من در آغوشش جا گرفتم.دلم برایش یک ذره شده بود و انگار او هم
همینطور بود که نمی خواست به راحتی رهایم کند.بغض کرده و با چشمهایی که هر لحظه میرفت بارانی شود سرم را
روی سینه اش گذاشته بودم و دلم نمی خواست از او جدا شوم.اما او مرا از خودش جدا کرد و با صدایی بغض آلود
پرسید:
_ سلامکیوان جان حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم.که خودم معنایش را نفهمیدم و نفهمیدم او معنایش را دانست یا نه.فقط پیشانیم را بوسید و بعد
نگاه من متوجه یلدا شد که پتویی به رنگ صورتی ملایم را به دور چیزی پیچیده و آن بغل کرده بود.اشک در
چشمهای زن برادرم حلقه زده و انگار نمی توانست حرف بزند که فقط نگاهم می کرد.احسان به او نگاهی انداخت و
خطاب به من گفت:
_ کیوان جان می بخشی مدتی رو نیومدم ببینمت.آخه گرفتار بودم.
این را گفت و نگاه از یلدا گرفت و چشم به من دوخت:
_ ماههای آخر بارداری یلدا بود و من نمی تونستم تنهاش بذارم.واسه همین نتونستم بیام به دیدنت.
این را که گفت مات و مبهوت فقط نگاهش کردم او اصلا در این مدت حرفی از بچه به من نزده بود و حالا می گفت...اما
تعجب من زیاد طدل نکشید چون یلدا جلو آمد و پتویی را که بغلش بود باز کرد.با دیدنش قلبم لرزید.نوزاد کوچکی
بود با چشمهای بسته و موهای کم پشت که دستهایش را مشت کرده و خوابیده بود.یلدا گفت:
_ یه دختر کوچولوی نازه.
بعد پرسید:
_ می خوای بغلش کنی؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی